حمام را زده اند...
پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۲۸ ب.ظ
بچه ها را اماده کردم تا به حمام ببرم. آن روزها برای حمام کردن به حمام های عمومی میرفتیم. صبح زود وقتی محمد به سپاه می رفت به او گفته بودم که بچه ها را به حمام میبرم.
بچه ها کوچک بودند. آن ها را حمام میکردم که مسئول حمام با صدای بلند فریاد میزد: عجله کنید از حمام بیرون بیایید هواپیمای دشمن ! هواپیمای دشمن!
ترس تمام وجودم را فراگرفته بود با عجله لباسهای بچه ها را به تنشان می کردم که انفجاری پشت حمام رخ داد از شدت انفجار شیشه های حمام شکست. با بچه ها از حمام به سرعت خارج شدم. مردم به این سو و آن سو می دویدند. کمی بعد محمد را دیدم که شتابان به سمت ما می آمد وقتی من و بچه ها را سالم دید نفس عمیقی کشید به محمد گفته بودند حمام را زده اند.
( روایتی واقعی از مادرم )
بچه ها کوچک بودند. آن ها را حمام میکردم که مسئول حمام با صدای بلند فریاد میزد: عجله کنید از حمام بیرون بیایید هواپیمای دشمن ! هواپیمای دشمن!
ترس تمام وجودم را فراگرفته بود با عجله لباسهای بچه ها را به تنشان می کردم که انفجاری پشت حمام رخ داد از شدت انفجار شیشه های حمام شکست. با بچه ها از حمام به سرعت خارج شدم. مردم به این سو و آن سو می دویدند. کمی بعد محمد را دیدم که شتابان به سمت ما می آمد وقتی من و بچه ها را سالم دید نفس عمیقی کشید به محمد گفته بودند حمام را زده اند.
( روایتی واقعی از مادرم )
۹۵/۱۰/۳۰