ناچاریم که بمیریم؛چه بخواهیم چه نخواهیم
ای کاش طعم زیباترین مرگ را بچشیم
ای کاش با شهادت بمیریم
شده تا حالا توی گلزار قدم بزنی و بری بنشینی کنار مزار شهیدی درست هم سن و سال خودت ؟
اگه امروز تصمیم بگیری این کار رو کنی با چه ژستی میری پیش مزارش ؟
تو به شهید فخرمیفروشی به خاطر زنده بودنت یا شهید به تو به خاطر زنده بودنش؟
ماسک
اکسیژن را از روی بینیاش برداشت، دست گذاشت روی پیشانیاش، داغ بود و مرطوب. آهی
کشید و پلاک روی سینهاش را لمس کرد و خیره شد به چشمهای بستهاش و گفت: ان مع
العسر فقط عسر!
عباس
گفت: یعنی این قدر زود کم آوردی!؟
علی
گفت: یه نگاه به اطرافت بنداز! تا دوساعت پیش به اینجا میگفتند بیمارستان صحرائی!
اما حالا چی ؟ اسمشو بذارم قبرستون خوبه؟؟
عباس
فریاد زد: بس کن علی!
علی
گفت: شمردن بلدی؟ بذار برات بشمارم چند تا آدم بی گناه اینجا دراز کشیدند! یک ،
دو، سه ، چهار...
عباس
به علی نزدیک شد و گفت: تو رو خدا بس کن علی!
علی
گفت: یه نگاه به حسین بنداز! فقط هفده سال داره!
عباس
کنار علی نشست. دستهای علی را به گرمی فشرد و گفت: باید هرچه زودتر بریم!
علی
گفت: پس حسین چی میشه؟
عباس
آهی کشید و گفت: نمیتونیم با خودمون ببریمش!
علی
به چشم های بسته ی حسین زل زد و گفت: داره نفس میکشه! هنوز زنده است! نمیتونم
اینجا رهاش کنم!
عباس
به فانوس کنار حسین خیره شد و گفت: به این فانوس نگاه کن! دیگه کم کم داره خاموش
میشه! نمیدونم این فانوس زودتر خاموش میشه یا حسین؟! تو چی فکر میکنی؟
علی
به فانوس نگاه کرد. قطره اشکی از گوشه ی چشمش روی دست حسین بارید.
عباس
گفت: دیگه داره دیر میشه! باید از اینجا بریم! هرلحظه ممکنه بعثیا سربرسند!
علی
دستهای خود را روی گوشهایش گذاشت و گفت: دیگه نمیخوام چیزی بشنوم! من همینجا پیش
حسین میمونم!
عباس
دست علی را گرفت و از روی زمین بلند کرد و گفت: تو باید زنده بمونی! باید زنده
بمونی تا بجنگی! باید بجنگی تا حسین های دیگه ای پرپر نشند!
علی
فریاد زد: من از جنگ متنفرم!
عباس
قرآن کوچکی را از جیب پیراهن خود بیرون آورد. صفحه ای را باز کرد و خواند: و قاتلوا
فی سبیل الله الذین یقاتلونکم و لا تعتدوان ان الله لا یحب المعتدین ( 190 بقره )
و گفت: علی! ما جنگ رو شروع نکردیم؛ اما باید دفاع کنیم. میفهمی؟ باید !
علی
به بالای سرحسین رفت. پیشانیش را بوسید و چراغ فانوس را خاموش کرد و گفت: حسین هیچ
وقت خاموش نمیشه!