هـشـتـــ8 ســال شـهــیــد

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۹۶، ۱۸:۵۳ - شهیده مدافعه حرم عمه ام زینب
    چه عالیی
  • ۱۴ بهمن ۹۵، ۱۸:۱۲ - الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
    زوروی شما کیه؟

۲ مطلب با موضوع «روایت و داستان» ثبت شده است

این قصه، چند شخصیت اصلی دارد: سید یحیی یوسفی، علیرضا نوری و من که راوی‌ام. اما قهرمان یکی بیشتر نیست: گردان ابوذر زنجان که می‌رفت تا دست خالی جلوی پاتکِ یک تیپ را بگیرد. می‌گویم قصه چون بعضی از صحنه‌هایش حتی در هندی‌ترین فیلم‌ها و کلیشه‌ای‌ترین حکایت هم نمی‌گنجد اما این چیزی از واقعی بودن‌شان کم نمی‌کند. همه‌ی این‌ها جلوی چشمم اتفاق افتاده‌اند؛ از ظهر ۱۸ اسفند ۱۳۶۲ تا ظهر ۱۹ اسفند ۱۳۶۲. از مرز جفیر تا جزیره‌ی مجنون. در این بیست‌وچند ساعت، چیزهای زیادی در ذهن من تغییر خواهد کرد، آدم‌هایی تصویرشان دگرگون خواهد شد؛ یحیی یوسفی، علیرضا نوری و من که تا مرز مردن رفتم، ماندم و برگشتم.

یحیی و علیرضا در هنرستان صنعتی زنجان هم‌کلاسم بودند. یحیی در مدرسه روزنامه‌ی «کار» می‌فروخت. به چپ بودنش مشکوک بودند و از ما، بچه‌های انجمن اسلامی، گواهی خواستند که روزنامه‌ی چپی‌ها را می‌فروشد. من و چند نفر دیگر گواهی را امضا کردیم و سیدیحیی از مدرسه اخراج شد ولی سه روز بعد با تعهد برگشت سر کلاس. مرا خیلی دوست داشت و بعدش همیشه به من می‌گفت: «چرا با من این کار را کردی؟» اما من شک به دلم راه نمی‌دادم. از آن‌طرف علیرضا نوری مثل اطلاعیه حرف می‌زد. به همه‌‌چیز گیر می‌داد و کسی دوستش نداشت. شاید نقطه‌ی مقابل سیدیحیی بود ولی بچه‌ها به او هم مشکوک بودند. می‌گفتند از آن‌ها است که شعار می‌دهد ولی در عمل چیزی ندارد. روزی که با گردان ابوذر می‌رفتیم جبهه، صدایش زدند و گفتند: «تو نباید بروی. پدرت اجازه نداده.» او هم رفت گوشه‌ای و هیچ اعتراض نکرد و ما هم انگار شاهد ظن‌مان را پیدا کردیم؛ که دیدی همه‌اش کشک بود؟ دیدی پای کار که رسید، توزرد از آب در‌آمد؟


برای خواندن ادامه روایت کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۵ ، ۱۶:۳۸
حدیث

الهام
ساعتش را یادم نیست اما یادم است که بعدازظهر بود. ۳۱ شهریور ۵۹. آخرین روز تعطیلات. من دبیرستان ایراندخت می‌رفتم؛ دوم را تمام کرده بودم، می‌رفتم سوم اما آن سال اصلا حوصله‌ی مدرسه نداشتم. داشتم «زنِ روز» می‌خواندم که صدا آمد. یک صدای بلند بود از دور. همه از هم پرسیدیم چی بود؟ کسی نمی‌دانست. زود هم یادمان رفت. بعد پسرهای کوچه آمدند گفتند بازار را زده‌اند. گفتیم کی؟ گفتند عراقی‌ها. عراقی‌ها آن‌طرف رود بودند. توی بصره. ما که می‌رفتیم سر پل آن‌ها را می‌دیدیم. یک وقت‌هایی دست هم برای هم تکان می‌دادیم. بعدش چندبار دیگر آن صدا آمد. پسر‌های کوچه می‌آمدند می‌گفتند این‌جا را زده‌اند، آن‌جا را زده‌اند. بعد برادر شوهرخاله‌ام کشته شد. ده، دوازده‌سالش بود. بمب‌های اول را که زدند یک ترکش خورد به‌ا‌ش. بابا و دایی‌ا‌م با خانواده‌ی خاله‌ام رفتند شوشتر برای تشییع جنازه. ما به‌خاطر مدرسه ماندیم خرمشهر.


برای خواندن ادامه روایت کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۲۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۰
حدیث