این قصه، چند شخصیت اصلی دارد: سید یحیی یوسفی، علیرضا نوری و من که راویام. اما قهرمان یکی بیشتر نیست: گردان ابوذر زنجان که میرفت تا دست خالی جلوی پاتکِ یک تیپ را بگیرد. میگویم قصه چون بعضی از صحنههایش حتی در هندیترین فیلمها و کلیشهایترین حکایت هم نمیگنجد اما این چیزی از واقعی بودنشان کم نمیکند. همهی اینها جلوی چشمم اتفاق افتادهاند؛ از ظهر ۱۸ اسفند ۱۳۶۲ تا ظهر ۱۹ اسفند ۱۳۶۲. از مرز جفیر تا جزیرهی مجنون. در این بیستوچند ساعت، چیزهای زیادی در ذهن من تغییر خواهد کرد، آدمهایی تصویرشان دگرگون خواهد شد؛ یحیی یوسفی، علیرضا نوری و من که تا مرز مردن رفتم، ماندم و برگشتم.
یحیی و علیرضا در هنرستان صنعتی زنجان همکلاسم بودند. یحیی در مدرسه
روزنامهی «کار» میفروخت. به چپ بودنش مشکوک بودند و از ما، بچههای انجمن
اسلامی، گواهی خواستند که روزنامهی چپیها را میفروشد. من و چند نفر
دیگر گواهی را امضا کردیم و سیدیحیی از مدرسه اخراج شد ولی سه روز بعد با
تعهد برگشت سر کلاس. مرا خیلی دوست داشت و بعدش همیشه به من میگفت: «چرا
با من این کار را کردی؟» اما من شک به دلم راه نمیدادم. از آنطرف علیرضا
نوری مثل اطلاعیه حرف میزد. به همهچیز گیر میداد و کسی دوستش نداشت.
شاید نقطهی مقابل سیدیحیی بود ولی بچهها به او هم مشکوک بودند. میگفتند
از آنها است که شعار میدهد ولی در عمل چیزی ندارد. روزی که با گردان
ابوذر میرفتیم جبهه، صدایش زدند و گفتند: «تو نباید بروی. پدرت اجازه
نداده.» او هم رفت گوشهای و هیچ اعتراض نکرد و ما هم انگار شاهد ظنمان را
پیدا کردیم؛ که دیدی همهاش کشک بود؟ دیدی پای کار که رسید، توزرد از آب
درآمد؟
برای خواندن ادامه روایت کلیک کنید.