هـشـتـــ8 ســال شـهــیــد

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۹۶، ۱۸:۵۳ - شهیده مدافعه حرم عمه ام زینب
    چه عالیی
  • ۱۴ بهمن ۹۵، ۱۸:۱۲ - الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
    زوروی شما کیه؟

۴۶ مطلب با موضوع «نوشـــته هـــای مـــــــــــــن» ثبت شده است

آرامم

چون درختی بعد از طوفان

استوارم

چون درختی بعد از طوفان


این آرامش و استواری را مدیون شهیدانم

چرا که

مرا با خون شهیدان آبیاری کرده اند

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۰۳
حدیث

هنوز به یاد دارد روزهایی که رنگشان خدایی بود...

روزهایی که همه چیز متبرک به رضای خدا بود

هنوز پس از سالها بی تحرکی و سکون روی تخت خانه، عهد خود با رفیقان را به یاد دارد

عهد بر شهادت...

و  پس از سال ها، چشم انتظار اذن خداست تا به عهد خود وفا کند


بارالها...شهادت را نصیب مجاهدان زنده هشت سال دفاع مقدس کن

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۰۱
حدیث
بزرگ شده ام

اما هنوز نیاز دارم گاهی مشق بنویسم

آن قدر مشق بنویسم تا درس های زندگی را خوب یادبگیرم

 باید بارها بنویسم

شهدا فداکارترین و از خودگذشته ترین انسان ها بودند

تا فداکاری و ازخودگذشتن بخاطر حفظ آرمان های اسلام را بیاموزم



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۵ ، ۱۷:۵۸
حدیث
در روزگار ما مردمانی هستند که

خواب نیستند

اما خوابیده اند!

مرمانی که نمی خواهند ببینند و بشنوند شهدا در هشت سال دفاع مقدس چه رشادت ها داشتند...

کاش این مردمان کمتر خود را به خواب بزنند...

ای کاش...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۵۰
حدیث
گفت: درد داره!

گفتم: خیلی درد داره!

نزدیک تر شد و به زخم پای عباس که خونریزی شدیدی داشت نگاه کرد و گفت: چرا خونریزیش بند نمیاد؟

گفتم: من پزشک و امدادگر نیستم! دیگه نمیدونم باید چیکار کنم

گفت: پس این امدادگرا کجا موندند؟

گفتم:  امدادگر گفت که از امبولانسشون چیزی باقی نمونده! پیاده شدند که یکی دو مجروح رو بذارند تو ماشین که یهو یه خمپاره میخوره وسط آمبولانس و الفاتحه! شانس آوردند که زنده موندند! منتظرن تا یه وسیله پیدا کنند خودشون رو برسونند اینجا!

گفت: نمیشه که همینجوری! باید برسونیمش عقب! داره از دست میره!

گفتم : با کدوم وسیله آخه! یادت رفته یه هفته ای میشه اینجا غیر از من و تو و عباس پرنده پر نزده !

گفت: من میرم جلو! جلوتر تو اردوگاه عراقیا میشه یه وسیله پیدا کرد.

گفتم:دیوونه شدی مگه؟

گفت:آره و از سنگر بیرون رفت

دنبالش بیرون رفتم. پیراهنش رو از پشت گرفتم و گفتم: اینجا من فرمانده ام! من دستور میدم که چیکار کنی! برگرد تو سنگر

ایستاد. کمی مکث کرد و بعد گفت: فرمانده ! یکی از بهترین نیروهاتو داری از دست میدی ! میفهمی؟

گفتم: حسن!! من نمیخوام دوتا از نیروهامو از دست بدم! و برگشتم داخل سنگر! کنار عباس نشستم و پارچه ای که زخم عباس را با آن بسته بودم باز کردم از شدت خونریزی پارچه خیس و خونی بود. چفیه ای را که به عنوان سجاده استفاده می کردم برداشتم و زخم را بار دیگر محکم بستم. عباس با وجود درد بسیار آرام ناله می کرد. هر از گاهی چشمانش را به سختی باز می کرد و به من نگاه می کرد. درد اجازه نمی داد بتواند حرف بزند. دستهای عباس را به گرمی فشردم و گفتم: طاقت بیار !

حسن داخل سنگر شد و گفت: جلو نمیتونم برم ! عقب که میتونم؟؟

گفتم: فقط 5 ساعت اجازه داری بری عقب و برگردی!

حسن با خوشحالی گفت: ممنون فرمانده و از سنگر خارج شد

به دنبال حسن از سنگر بیرون رفتم و گفتم: یادت باشه باید زنده برگردی! این یه دستوره! و بدون آنکه منتظر پاسخی از او باشم به داخل سنگر برگشتم.

بیشتر از هفت ساعت گذشت و خبری از حسن نشد. غروب بود. وضو گرفتم تا نماز بخوانم. تکبیر نماز را نگفته بودم که صدای ماشینی آمد. با عجله به بیرون از سنگر دویدم. آمبولانس بود. کمی منتظر ماندم تا امدادگر و حسن از ماشین پیاده شوند. اما کسی بیرون نیامد. نزدیک تر شدم. حسن پشت فرمان بود. در ماشین را باز کردم. حسن غرق در خون بود و به سختی نفس میکشید. متحیر حسن را بغل کردم تا از آمبولانس خارج کنم. حسن در بغلم بود که گفت: زنده برگشتم!

گفتم: حرف نزن! حسن رو به پشت آمبولانس بردم و روی برانکارد گذاشتم و گفتم: چیزی نیست خوب میشی. صبر کن تا عباس رو هم بیارم. به سنگر رفتم و عباس رو به سختی به آمبولانس اوردم و کنار حسن گذاشتم. حسن به عباس نگاه کرد و گفت: حالا خیالم راحت شد و چشم هایش را برای همیشه بست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۱۰
حدیث
یکی از سخت ترین واژه ها و افعال ، انتظار است.

با وجوداینکه هیچ یک از بستگان، خویشان و دوستانم در بین محبوس شدگان آوار پلاسکو نیستند. از روز اول حادثه تا امروز چشم انتظار شنیدن خبری از افراد گرفتار در زیر آوار هستیم. برادرم به محض آمدن به خانه سوال می کند: کسی رو پیدا کردند!؟  این روزها فقط به این امید به قاب اخبار خیره شده ام که گوینده ی خبر بگوید: عزیز آتش نشانی زنده است! یا حداقل بگوید پیکر تمام شهدا پیدا شد...

این روزهای خانواده های آتش نشانان چقدر شبیه است به خانواده ی شهدای دفاع مقدس! مادران و پدرانی که چشم انتظار خبری از شهیدشان بودند و هستند!

به راستی بی خبری سخت تر از دیدن پیکر بی جان عزیز است. پیکر را که ببینی اشک میریزی و پس از مدتی بالاخره سبک میشوی اما وقتی پیکر نباشد حتی اگر عقل و منطق و همگان بگویند عزیزت دیگر برنمی گردد اما تو هر روز منتظر خبر آمدنش هستی...

خدایا انتظار مادران شهدا را ختم کن...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۵
حدیث

چند دقیقه پیش تصاویر شهدا به همراه فرزندانشون رو نگاه میکردم. فرزندانی که سنشون از یکی دو سال تجاوز نمیکرد به هنگام شهادت پدر. چشمانم پر از اشک شد! اما نمیدانم این اشک به خاطر جوانی شهدا بود یا خردسالی فرزندان شهدا ؟!!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۵۶
حدیث

پلاک:

نشان ایثار و شهامت و رشادت .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۹
حدیث
هوا تاریک بود. من و مهدی بعد از ساعت ها دیده بانی سفره ی کوچکمان را باز کردیم تا شام بخوریم. در سفره ی کوچکمان چیزی نبود جز تکه ای نان خشک و دو عدد سیب زمینی آب پز.  یکی از سیب زمینی ها را برداشتم مهدی خندید و گفت : آقای دکتر کجاست ببینه تنها پسرش داره سیب زمینی آب پز اون هم در ابعاد کمی بزرگتر از گردو میخوره!

 سیب زمینی رو از وسط دو نیم کردم و گفتم: تا فردا شب همینجا هستیم ! حواست باشه سیب زمینی رو درسته قورت ندی!
خندید و گفت: من با این حجم که نمیتونم نصف سیب زمینی بخورم! بعدشم خیلی به فردات مطمئنیا !  شاید همین الان یه خمپاره درست خورد وسط همین سفره! اون وقت حیف نیست نصف زمینی حروم این خمپاره بشه؟!
از حرف مهدی خنده ام گرفت. از سر سفره بلند شدم و گفتم: میرم از پائین آب بیارم. مهدی گفت : تیکه ی سیب زمینیتو نمیخوری؟؟ حروم میشه هاا؟!
گفتم : بذار برم بیام اونم میخورم که خیالت راحت بشه! و از پله های برج دیده بانی پائین آمدم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که از شدت انفجار مهیبی به کنار پرت شدم. چند دقیقه ای بیهوش بودم و وقتی بهوش آمدم برج دیده بانی رو دیدم که در آتش میسوخت! صدای مهدی تو گوشم میپیچد که: شاید همین الان یه خمپاره درست خورد وسط همین سفره!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۱۴:۱۱
حدیث
بچه ها را اماده کردم تا به حمام ببرم. آن روزها برای حمام کردن به حمام های عمومی میرفتیم. صبح زود وقتی محمد به سپاه می رفت به او گفته بودم که بچه ها را به حمام میبرم.
بچه ها کوچک بودند. آن ها را حمام میکردم که مسئول حمام با صدای بلند فریاد میزد: عجله کنید از حمام بیرون بیایید هواپیمای دشمن ! هواپیمای دشمن!
ترس تمام وجودم را فراگرفته بود با عجله لباسهای بچه ها را به تنشان می کردم که انفجاری پشت حمام رخ داد از شدت انفجار شیشه های حمام شکست. با بچه ها از حمام به سرعت خارج شدم. مردم به این سو و آن سو می دویدند. کمی بعد محمد را دیدم که شتابان به سمت ما می آمد وقتی من و بچه ها را سالم دید نفس عمیقی کشید به محمد گفته بودند حمام را زده اند.

( روایتی واقعی از مادرم )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۱۲:۲۸
حدیث