هـشـتـــ8 ســال شـهــیــد

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۹۶، ۱۸:۵۳ - شهیده مدافعه حرم عمه ام زینب
    چه عالیی
  • ۱۴ بهمن ۹۵، ۱۸:۱۲ - الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
    زوروی شما کیه؟

۷ مطلب با موضوع «نوشـــته هـــای مـــــــــــــن :: داستان و روایت من» ثبت شده است

گفت: درد داره!

گفتم: خیلی درد داره!

نزدیک تر شد و به زخم پای عباس که خونریزی شدیدی داشت نگاه کرد و گفت: چرا خونریزیش بند نمیاد؟

گفتم: من پزشک و امدادگر نیستم! دیگه نمیدونم باید چیکار کنم

گفت: پس این امدادگرا کجا موندند؟

گفتم:  امدادگر گفت که از امبولانسشون چیزی باقی نمونده! پیاده شدند که یکی دو مجروح رو بذارند تو ماشین که یهو یه خمپاره میخوره وسط آمبولانس و الفاتحه! شانس آوردند که زنده موندند! منتظرن تا یه وسیله پیدا کنند خودشون رو برسونند اینجا!

گفت: نمیشه که همینجوری! باید برسونیمش عقب! داره از دست میره!

گفتم : با کدوم وسیله آخه! یادت رفته یه هفته ای میشه اینجا غیر از من و تو و عباس پرنده پر نزده !

گفت: من میرم جلو! جلوتر تو اردوگاه عراقیا میشه یه وسیله پیدا کرد.

گفتم:دیوونه شدی مگه؟

گفت:آره و از سنگر بیرون رفت

دنبالش بیرون رفتم. پیراهنش رو از پشت گرفتم و گفتم: اینجا من فرمانده ام! من دستور میدم که چیکار کنی! برگرد تو سنگر

ایستاد. کمی مکث کرد و بعد گفت: فرمانده ! یکی از بهترین نیروهاتو داری از دست میدی ! میفهمی؟

گفتم: حسن!! من نمیخوام دوتا از نیروهامو از دست بدم! و برگشتم داخل سنگر! کنار عباس نشستم و پارچه ای که زخم عباس را با آن بسته بودم باز کردم از شدت خونریزی پارچه خیس و خونی بود. چفیه ای را که به عنوان سجاده استفاده می کردم برداشتم و زخم را بار دیگر محکم بستم. عباس با وجود درد بسیار آرام ناله می کرد. هر از گاهی چشمانش را به سختی باز می کرد و به من نگاه می کرد. درد اجازه نمی داد بتواند حرف بزند. دستهای عباس را به گرمی فشردم و گفتم: طاقت بیار !

حسن داخل سنگر شد و گفت: جلو نمیتونم برم ! عقب که میتونم؟؟

گفتم: فقط 5 ساعت اجازه داری بری عقب و برگردی!

حسن با خوشحالی گفت: ممنون فرمانده و از سنگر خارج شد

به دنبال حسن از سنگر بیرون رفتم و گفتم: یادت باشه باید زنده برگردی! این یه دستوره! و بدون آنکه منتظر پاسخی از او باشم به داخل سنگر برگشتم.

بیشتر از هفت ساعت گذشت و خبری از حسن نشد. غروب بود. وضو گرفتم تا نماز بخوانم. تکبیر نماز را نگفته بودم که صدای ماشینی آمد. با عجله به بیرون از سنگر دویدم. آمبولانس بود. کمی منتظر ماندم تا امدادگر و حسن از ماشین پیاده شوند. اما کسی بیرون نیامد. نزدیک تر شدم. حسن پشت فرمان بود. در ماشین را باز کردم. حسن غرق در خون بود و به سختی نفس میکشید. متحیر حسن را بغل کردم تا از آمبولانس خارج کنم. حسن در بغلم بود که گفت: زنده برگشتم!

گفتم: حرف نزن! حسن رو به پشت آمبولانس بردم و روی برانکارد گذاشتم و گفتم: چیزی نیست خوب میشی. صبر کن تا عباس رو هم بیارم. به سنگر رفتم و عباس رو به سختی به آمبولانس اوردم و کنار حسن گذاشتم. حسن به عباس نگاه کرد و گفت: حالا خیالم راحت شد و چشم هایش را برای همیشه بست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۱۰
حدیث
هوا تاریک بود. من و مهدی بعد از ساعت ها دیده بانی سفره ی کوچکمان را باز کردیم تا شام بخوریم. در سفره ی کوچکمان چیزی نبود جز تکه ای نان خشک و دو عدد سیب زمینی آب پز.  یکی از سیب زمینی ها را برداشتم مهدی خندید و گفت : آقای دکتر کجاست ببینه تنها پسرش داره سیب زمینی آب پز اون هم در ابعاد کمی بزرگتر از گردو میخوره!

 سیب زمینی رو از وسط دو نیم کردم و گفتم: تا فردا شب همینجا هستیم ! حواست باشه سیب زمینی رو درسته قورت ندی!
خندید و گفت: من با این حجم که نمیتونم نصف سیب زمینی بخورم! بعدشم خیلی به فردات مطمئنیا !  شاید همین الان یه خمپاره درست خورد وسط همین سفره! اون وقت حیف نیست نصف زمینی حروم این خمپاره بشه؟!
از حرف مهدی خنده ام گرفت. از سر سفره بلند شدم و گفتم: میرم از پائین آب بیارم. مهدی گفت : تیکه ی سیب زمینیتو نمیخوری؟؟ حروم میشه هاا؟!
گفتم : بذار برم بیام اونم میخورم که خیالت راحت بشه! و از پله های برج دیده بانی پائین آمدم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که از شدت انفجار مهیبی به کنار پرت شدم. چند دقیقه ای بیهوش بودم و وقتی بهوش آمدم برج دیده بانی رو دیدم که در آتش میسوخت! صدای مهدی تو گوشم میپیچد که: شاید همین الان یه خمپاره درست خورد وسط همین سفره!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۱۴:۱۱
حدیث
بچه ها را اماده کردم تا به حمام ببرم. آن روزها برای حمام کردن به حمام های عمومی میرفتیم. صبح زود وقتی محمد به سپاه می رفت به او گفته بودم که بچه ها را به حمام میبرم.
بچه ها کوچک بودند. آن ها را حمام میکردم که مسئول حمام با صدای بلند فریاد میزد: عجله کنید از حمام بیرون بیایید هواپیمای دشمن ! هواپیمای دشمن!
ترس تمام وجودم را فراگرفته بود با عجله لباسهای بچه ها را به تنشان می کردم که انفجاری پشت حمام رخ داد از شدت انفجار شیشه های حمام شکست. با بچه ها از حمام به سرعت خارج شدم. مردم به این سو و آن سو می دویدند. کمی بعد محمد را دیدم که شتابان به سمت ما می آمد وقتی من و بچه ها را سالم دید نفس عمیقی کشید به محمد گفته بودند حمام را زده اند.

( روایتی واقعی از مادرم )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۱۲:۲۸
حدیث
اردیبهشت بود که ماهی های حوض مردند . علی ماهی های مرده رو از حوض بیرون آورد و کنار باغچه گذاشت و بلند شد. گفتم: علی چرا گذاشتی اونجا ؟ بندازشون تو سطل زباله !
گفت: خانوم اسراف !
با تعجب گفتم: میخوای کبابشون کنم برای امشب که اسراف نباشه؟
خندید و گفت: ای بابا تو هم که فقط فکر خودمون هستی! خدا مخلوقات دیگه ای هم داره !
گفتم: کاش اون قدر که به فکر این گربه ها بودی یکم هم به من فکر میکردی!
علی شیر کنارحوض رو باز کرد تا وضو بگیره. حرفم رو تکرار کردم: میشه به من هم فکر کنی؟
علی گفت: خانومم جبهه رفتن معنیش این نیست که به تو فکر نمیکنم. به خدا اگه به تو فکر نمیکردم اصلا جبهه نمیرفتم!
گفتم: من نمیفهمم علی!
علی به سمت من اومد روی پله های ایوون نشست و گفت: اگه کشور نباشه تو هم نیستی ! من هم نیستم! هیچ کس نیست! باید کشور رو حفظ کنیم ! البته با تمام ارزشهای دینی و اسلامی ای که داره !

هنوز حرفی نزده بودم که صدای زنگ در اومد. علی اشاره کرد که تو برو خونه من در رو باز میکنم. من که چادر به سر نداشتم بی درنگ داخل خونه شدم و از گوشه ی پنجره به حیاط نگاه می کردم. آقا محمود دوست علی پشت در بود. با دیدن آقا محمود تمام وجودم پر از دلهره شد. آقا محمود تو سپاه کار میکرد و رفاقت با آقا محمود بود که علی رو هوایی رفتن به جبهه کرده بود. آقا محمود مرد خوب و نجیبی بود اما هروقت اون رو میدیدم احساس میکردم اومده علی رو از من جدا کنه! اومده علی رو از من بگیره!

با صدای یا الله یا الله علی ،فهمیدم که میخوان بیان داخل ! به اتاق رفتم و چادر سر کردم!
علی رو به آقا محمود کرد و گفت: تا مریم خانوم برای شما چایی بیاره من هم آماده میشم!
آقا محمود کنار پنجره روی زمین نشست. نزدیک شدم و گفتم : سلام ، خوش اومدید!
آقا محمود بلند شد و گفت: علیک سلام ، شرمنده به خدا من همیشه مزاحم شما هستم!
گفتم: مراحمید ، علی خیلی شما رو دوست داره ! و بدون اینکه منتظر عکس العملی از آقا محمود باشم به آشپزخونه رفتم. سینی چای رو درآوردم و دوتا چای تازه دم برای هردوشون ریختم. قندون رو داخل سینی چای میذاشتم که صدای علی رو شنیدم که به آقا محمود میگفت: شنیدم قراره به زودی یه عملیات بشه!
با شنیدن صدای عملیات سینی چای بی اختیار از دستم زمین افتاد. از شدت برخورد سینی روی کاشی های کف آشپزخونه و شکسته شدن استکان ها علی با عجله خودش رو به آشپزخونه رسوند و گفت: رو دستت که نریخت؟!
گفتم: علی واقعا داری میری؟
علی جارو رو برداشت و شروع به جمع کردن شیشه های شکسته و خورد شده استکان ها کرد و آرام گفت: رفیق خوب اونیه که برای دوستش آرزوی شهادت کنه ! خانوومم چرا تو که بهترین و صمیمی ترین رفیقم هستی شهادت رو برام آرزو نمیکنی؟!

اشک از چشمانم جاری شد و گفتم: بخیلم اگه چنین آرزویی برات نکنم...
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۱۱:۰۴
حدیث
دفتر نقاشی را گذاشت روی زمین و مداد رنگی ها را دور تا دور دفتر پخش کرد و برای کشیدن نقاشی آماده شد.

مادر گفت : زهرا مامان چی میخوای بکشی ؟

زهرا بدون آنکه سر خود را بالا بیاورد و به مادر نگاه کند گفت : خانوم معلم گفته بهترین جایی که با پدرتون رفتید رو نقاشی بکشید.

مادر با شنیدن این حرف چشمانش پر از اشک شد. زهرا دو ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمده بود و طعم با پدر بودن را هیچ گاه نچشیده بود.

زهرا مداد رنگی صورتی را از روی زمین برداشت و شروع به کشیدن گل های ریز و درشت بسیاری کرد. مادر کنار زهرا نشست و درحالی که به گل ها نگاه می کرد گفت : چه گلهای قشنگی !

زهرا با خوشحالی گفت: آره مامان... گلهای بهشت از همه ی گل هایی که دیدم قشنگ تر بودند.

مادر با تعجب گفت: بهشت؟ مگه تو بهشت رفتی؟

زهرا گفت: آره دیشب بعد از اینکه خوابیدم با بابا رفتم بهشت...مامان خوش بحال بابا که همیشه تو بهشتِ


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۵ ، ۱۷:۵۶
حدیث

داشتم میرفتم سمت خاکریز که دیدم سلمان از سنگر بیرون زده و داره سمت خاکریز میره ،  با عصبانیت فریاد زدم کجا ؟
نگاهی بهم انداخت و گفت : میرم پیش محمد !
کی به تو گفته بری پیش محمد ؟ زود برگرد تو سنگر !
آقا رضا تو رو خدا اجازه بدید ؟ آقا رضا ؟
همین که گفتم ! زود برگرد سنگر منتظر بی سیم باش ، هر لحظه ممکن حاجی دستوری بده .
سرش رو انداخت پایین و آروم حرکت کرد سمت سنگر !
دادم زدم : اگه بخواهی اینجوری بری تا شب هم نمیرسی !
بدون اینکه چیزی بگه یا حتی نگاهم کنه سرعتش رو بیشتر کرد و کمی بعد داخل سنگر شد .

مصطفی اومد پیشم و گفت : مرد حسابی چرا نذاشتی بره پیش محمد ؟ حاجی که خودش گفت تا غروب باید صبر کنیم ! به مصطفی نگاه کردم و گفتم :همین چند دقیقه پیش خبر دادند که محمد شهید شده !
 نمیدونم چی شد که یکدفعه مصطفی افتاد رو خاک و به سنگری که سلمان اونجا بود نگاه کرد و یکدفعه فریاد زد : محمد ! محمد !  
نشستم پیشش و گفتم : مصطفی جان آروم تر ! الان سلمان صدات رو میشنوه ! آروم تر !
 نگاهم کرد و خندید !
عصبانی شدم و گفتم : مصطفی چرا میخندی ؟
دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت :میدونی محمد و سلمان چه عهدی باهم بسته بودند !
سر تکان دادم و گفتم : نه!
همین طور که اشک از چشمهاش جاری میشد گفت : اونها با هم عهد بسته بودند تو یه روز شهید بشند !

گفتم : یعنی چی ؟
گفت : یعنی من مطمئن هستم که سلمان هم امروز شهید میشه !
از حرف مصطفی خندم گرفت ، بلند شدم و لباسهام رو تکون دادم !                                  
گفتم : مصطفی پاشو دیگه ، خوب نیست بچه ها اینجوری ببیننت !
مصطفی گفت  :  چند شب پیش محمد خواب دیده بود که اون و سلمان شهید شدند !
بدون توجه به حرف مصطفی گفتم : من میرم پیش سلمان ! شاید بتونم یه جوری بهش بگم چه اتفاقی برا محمد افتاده !
مصطفی گفت : خودش امروز میفهمه !
می خواستم فریاد بزنم که مصطفی بسته دیگه ! بیشتر از این نگو ! که نفهمیدم چی شد که خودم رو پرت کردم زمین و دستهام رو ، رو سرم گذاشتم !
چند ثانیه بعد با صدای فریاد مصطفی به خودم اومدم !
مصطفی فریاد میزد : سلمان ! سلمان !
نگاهی به سنگر انداختم ! سنگر داشت میسوخت !

                  

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۴:۵۷
حدیث

ماسک اکسیژن را از روی بینی‌اش برداشت، دست گذاشت روی پیشانی‌اش، داغ بود و مرطوب. آهی کشید و پلاک روی سینه‌اش را لمس کرد و خیره شد به چشم‌های بسته‌اش و گفت: ان مع العسر فقط عسر!
عباس گفت: یعنی این قدر زود کم آوردی!؟
علی گفت: یه نگاه به اطرافت بنداز! تا دوساعت پیش به اینجا میگفتند بیمارستان صحرائی! اما حالا چی ؟ اسمشو بذارم قبرستون خوبه؟؟
عباس فریاد زد: بس کن علی!
علی گفت: شمردن بلدی؟ بذار برات بشمارم چند تا آدم بی گناه اینجا دراز کشیدند! یک ، دو، سه ، چهار...
عباس به علی نزدیک شد و گفت: تو رو خدا بس کن علی!
علی گفت: یه نگاه به حسین بنداز! فقط هفده سال داره!
عباس کنار علی نشست. دستهای علی را به گرمی فشرد و گفت: باید هرچه زودتر بریم!
علی گفت: پس حسین چی میشه؟
عباس آهی کشید و گفت: نمیتونیم با خودمون ببریمش!
علی به چشم های بسته ی حسین زل زد و گفت: داره نفس میکشه! هنوز زنده است! نمیتونم اینجا رهاش کنم!
عباس به فانوس کنار حسین خیره شد و گفت: به این فانوس نگاه کن! دیگه کم کم داره خاموش میشه! نمیدونم این فانوس زودتر خاموش میشه یا حسین؟! تو چی فکر میکنی؟
علی به فانوس نگاه کرد. قطره اشکی از گوشه ی چشمش روی دست حسین بارید.
عباس گفت: دیگه داره دیر میشه! باید از اینجا بریم! هرلحظه ممکنه بعثیا سربرسند!
علی دستهای خود را روی گوشهایش گذاشت و گفت: دیگه نمیخوام چیزی بشنوم! من همینجا پیش حسین میمونم!
عباس دست علی را گرفت و از روی زمین بلند کرد و گفت: تو باید زنده بمونی! باید زنده بمونی تا بجنگی! باید بجنگی تا حسین های دیگه ای پرپر نشند!
علی فریاد زد: من از جنگ متنفرم!
عباس قرآن کوچکی را از جیب پیراهن خود بیرون آورد. صفحه ای را باز کرد و خواند: و قاتلوا فی سبیل الله الذین یقاتلونکم و لا تعتدوان ان الله لا یحب المعتدین ( 190 بقره ) و گفت: علی! ما جنگ رو شروع نکردیم؛ اما باید دفاع کنیم. میفهمی؟ باید !
علی به بالای سرحسین رفت. پیشانیش را بوسید و چراغ فانوس را خاموش کرد و گفت: حسین هیچ وقت خاموش نمیشه!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۵ ، ۲۰:۲۹
حدیث