هـشـتـــ8 ســال شـهــیــد

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۹۶، ۱۸:۵۳ - شهیده مدافعه حرم عمه ام زینب
    چه عالیی
  • ۱۴ بهمن ۹۵، ۱۸:۱۲ - الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
    زوروی شما کیه؟

۷۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دقت ڪرده اید...

شهداےجنگ تحمیلی یکی یکی می آیند...

و مدافعان حرم یکی یکی میروند...

و ما همچنان میگوئیم : شهدا شرمنده ایم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۱:۲۱
حدیث

خداوند می فرماید: من جانشین شهید در خانواده او هستم. هرکس رضایت آنها را جلب کند رضایت مرا جلب کرده و  هرکس آنها را به خشم آورد مرا به خشم آورده است.


کشف الاسرار ج 2 ص 348

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۲
حدیث

« به فرزاندان‌تان یاد بدهید و بگویید که راه ما راه حق و راه حسین شهید (علیه السلام) است. »

شهید سید علیرضا جوزی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۸
حدیث
برای استجابت دعای اللهم الرزقنا شهادت

فاصله بگیر

از تمام

چیزهایی

که ؛ بین تو و خدایت

فاصله می اندازد

مگر می شود میان بنده و خدا فاصله ای نباشد و خدا دعای اللهم الرزقنا شهادت را اجابت نکند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۱
حدیث



امروز با عکاسی ( آقای سجاد خیرخواه ) در صفحه لنزور آشنا شدم که عکسهای زیبایی در خصوص شهدا و راهیان نور داره. من که از دیدن عکسهای این عکاس واقعا لذت بردم به شما دوستان هم تماشای عکسهای زیبای ایشون رو پیشنهاد میکنم .

برای ورود به صفحه ی ایشون کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۰:۱۸
حدیث

مقام معظم رهبری ( حفظه الله ):

 شهدای عزیز ما و ایثارگران ما کسانی هستند که از همه‌ی خواسته‌های شخصی خود دل بریدند. این به زبان آسان است. فقط دل بریدن از پول و مال و سرمایه نیست؛ دل بریدن از عواطف است. شهید از مهر مادر، از سایه‌ی پدر، از لبخند کودک، از عشق همسر دل میبُرد و به سوی انجام وظیفه حرکت میکند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۰
حدیث

کسانی که خیلی دوست دارند برای هدایت دیگران تلاش کنند و به سعادت آدم ها عشق بورزند به جای اینکه بمیرند شهید می شوند. این شهادت آنها را صاحب قدرتی جاودانه و تاثیری گسترده برای کمک به انسانها برای رسیدن به سعادت خواهد کرد. شهدا بهتر از فرشته ها به کمک ما آدم های مردنی می شتابند ..

حجت الاسلام و المسلمین پناهیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۵۷
حدیث

پـروردڱارا
واژه شهیـــد
چیست ...!
ڪه روی
هر جوانے میڱذارے
این چنین زیبا میشـود.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۴۴
حدیث

🌱🍥🌱🍥🌱

یاﺩ ﭘـلاڪ ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﺷُـﻤﺎﺭﻩ ﭘَـﺮﻭﺍﺯ " ﺑﻮﺩ؛

ﯾﺎﺩ  ﭼفیه  ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﻋَﻼﻣﺖ ﺯُﻫـﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑـﺮﺁﻭﺭﻧﺪﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭے ﺍﺯ
ﻧﯿﺎﺯﻫـﺎ "

ﯾﺎﺩ ﭘﻮتین ﻫـﺎیے ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﻣِﺸﮑے ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺧﻮﺩ ﺫَﺭﻩ ﺍے
ﺗﯿـﺮﮔے ﻭ ﺗﺎﺭﯾڪے ﺑﺮ ﺟﺎے ﻧَﮕﺬﺍﺷﺘﻨﺪ "

ﯾﺎﺩ ﻟباس ﻫـﺎیے  ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﺍﺯ ﺑَﺲ ﻋﺰﯾـﺰ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺧﺪﺍ ﺯَﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭَﻧﮓ
ﺁﻧﻬـﺎ ﺁﻓﺮﯾﺪ "

ﯾﺎﺩ بیسیـﻢ  ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﺭﺍﺑِـﻂ ﺩِﻻﻭَﺭ ﻣَـﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺁﺳِﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ "

ﯾﺎﺩ مین ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﺳَـڪﻮے ﭘَـﺮﻭﺍﺯ ﺑﻮﺩ "

ﯾﺎﺩ  ﮔلوله ﻫﺎ  ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﻗﺎﺻـِﺪ ﻭِﺻــــــﺎﻝ ﺑﻮﺩﻧﺪ "

ﯾﺎﺩ ﺳنگر  ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﻣُﻔﺼَّﻞ ﺗﺮﯾـﻦ ﻣﯿﻬﻤﺎنے ﺍﺷڪ ﻭ ﺧُﻠـﻮﺹ ﺭﺍ
ﺑﺪﻭﻥ ﺧَـﺮﺝ ﻫﺎے ﮐَـﻼﻥ ﺗَﺮﺗﯿـﺐ ﻣﯿﺪﺍﺩ "
یـــــادش بخیر ...

روزگارجبهه هایادش بخیر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۳۹
حدیث

داشتم میرفتم سمت خاکریز که دیدم سلمان از سنگر بیرون زده و داره سمت خاکریز میره ،  با عصبانیت فریاد زدم کجا ؟
نگاهی بهم انداخت و گفت : میرم پیش محمد !
کی به تو گفته بری پیش محمد ؟ زود برگرد تو سنگر !
آقا رضا تو رو خدا اجازه بدید ؟ آقا رضا ؟
همین که گفتم ! زود برگرد سنگر منتظر بی سیم باش ، هر لحظه ممکن حاجی دستوری بده .
سرش رو انداخت پایین و آروم حرکت کرد سمت سنگر !
دادم زدم : اگه بخواهی اینجوری بری تا شب هم نمیرسی !
بدون اینکه چیزی بگه یا حتی نگاهم کنه سرعتش رو بیشتر کرد و کمی بعد داخل سنگر شد .

مصطفی اومد پیشم و گفت : مرد حسابی چرا نذاشتی بره پیش محمد ؟ حاجی که خودش گفت تا غروب باید صبر کنیم ! به مصطفی نگاه کردم و گفتم :همین چند دقیقه پیش خبر دادند که محمد شهید شده !
 نمیدونم چی شد که یکدفعه مصطفی افتاد رو خاک و به سنگری که سلمان اونجا بود نگاه کرد و یکدفعه فریاد زد : محمد ! محمد !  
نشستم پیشش و گفتم : مصطفی جان آروم تر ! الان سلمان صدات رو میشنوه ! آروم تر !
 نگاهم کرد و خندید !
عصبانی شدم و گفتم : مصطفی چرا میخندی ؟
دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت :میدونی محمد و سلمان چه عهدی باهم بسته بودند !
سر تکان دادم و گفتم : نه!
همین طور که اشک از چشمهاش جاری میشد گفت : اونها با هم عهد بسته بودند تو یه روز شهید بشند !

گفتم : یعنی چی ؟
گفت : یعنی من مطمئن هستم که سلمان هم امروز شهید میشه !
از حرف مصطفی خندم گرفت ، بلند شدم و لباسهام رو تکون دادم !                                  
گفتم : مصطفی پاشو دیگه ، خوب نیست بچه ها اینجوری ببیننت !
مصطفی گفت  :  چند شب پیش محمد خواب دیده بود که اون و سلمان شهید شدند !
بدون توجه به حرف مصطفی گفتم : من میرم پیش سلمان ! شاید بتونم یه جوری بهش بگم چه اتفاقی برا محمد افتاده !
مصطفی گفت : خودش امروز میفهمه !
می خواستم فریاد بزنم که مصطفی بسته دیگه ! بیشتر از این نگو ! که نفهمیدم چی شد که خودم رو پرت کردم زمین و دستهام رو ، رو سرم گذاشتم !
چند ثانیه بعد با صدای فریاد مصطفی به خودم اومدم !
مصطفی فریاد میزد : سلمان ! سلمان !
نگاهی به سنگر انداختم ! سنگر داشت میسوخت !

                  

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۴:۵۷
حدیث