دقت ڪرده اید...
شهداےجنگ تحمیلی یکی یکی می آیند...
و مدافعان حرم یکی یکی میروند...
و ما همچنان میگوئیم : شهدا شرمنده ایم
دقت ڪرده اید...
شهداےجنگ تحمیلی یکی یکی می آیند...
و مدافعان حرم یکی یکی میروند...
و ما همچنان میگوئیم : شهدا شرمنده ایم
خداوند می فرماید: من جانشین شهید در خانواده او هستم. هرکس رضایت آنها را جلب کند رضایت مرا جلب کرده و هرکس آنها را به خشم آورد مرا به خشم آورده است.
کشف الاسرار ج 2 ص 348
« به فرزاندانتان یاد بدهید و بگویید که راه ما راه حق و راه حسین شهید (علیه السلام) است. »
شهید سید علیرضا جوزی
امروز با عکاسی ( آقای سجاد خیرخواه ) در صفحه لنزور آشنا شدم که عکسهای زیبایی در خصوص شهدا و راهیان نور داره. من که از دیدن عکسهای این عکاس واقعا لذت بردم به شما دوستان هم تماشای عکسهای زیبای ایشون رو پیشنهاد میکنم .
برای ورود به صفحه ی ایشون کلیک کنید.
🌱🍥🌱🍥🌱
یاﺩ ﭘـلاڪ ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﺷُـﻤﺎﺭﻩ ﭘَـﺮﻭﺍﺯ " ﺑﻮﺩ؛
ﯾﺎﺩ ﭼفیه ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﻋَﻼﻣﺖ ﺯُﻫـﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑـﺮﺁﻭﺭﻧﺪﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭے ﺍﺯ
ﻧﯿﺎﺯﻫـﺎ "
ﯾﺎﺩ ﭘﻮتین ﻫـﺎیے ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﻣِﺸﮑے ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺧﻮﺩ ﺫَﺭﻩ ﺍے
ﺗﯿـﺮﮔے ﻭ ﺗﺎﺭﯾڪے ﺑﺮ ﺟﺎے ﻧَﮕﺬﺍﺷﺘﻨﺪ "
ﯾﺎﺩ ﻟباس ﻫـﺎیے ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﺍﺯ ﺑَﺲ ﻋﺰﯾـﺰ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺧﺪﺍ ﺯَﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭَﻧﮓ
ﺁﻧﻬـﺎ ﺁﻓﺮﯾﺪ "
ﯾﺎﺩ بیسیـﻢ ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﺭﺍﺑِـﻂ ﺩِﻻﻭَﺭ ﻣَـﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺁﺳِﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ "
ﯾﺎﺩ مین ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﺳَـڪﻮے ﭘَـﺮﻭﺍﺯ ﺑﻮﺩ "
ﯾﺎﺩ ﮔلوله ﻫﺎ ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﻗﺎﺻـِﺪ ﻭِﺻــــــﺎﻝ ﺑﻮﺩﻧﺪ "
ﯾﺎﺩ ﺳنگر ﺑﺨﯿﺮ ڪﮧ
" ﻣُﻔﺼَّﻞ ﺗﺮﯾـﻦ ﻣﯿﻬﻤﺎنے ﺍﺷڪ ﻭ ﺧُﻠـﻮﺹ ﺭﺍ
ﺑﺪﻭﻥ ﺧَـﺮﺝ ﻫﺎے ﮐَـﻼﻥ ﺗَﺮﺗﯿـﺐ ﻣﯿﺪﺍﺩ "
یـــــادش بخیر ...
روزگارجبهه هایادش بخیر
داشتم میرفتم سمت خاکریز که دیدم سلمان از سنگر بیرون زده و داره سمت خاکریز میره ، با عصبانیت فریاد زدم کجا ؟
نگاهی بهم انداخت و گفت : میرم پیش محمد !
کی به تو گفته بری پیش محمد ؟ زود برگرد تو سنگر !
آقا رضا تو رو خدا اجازه بدید ؟ آقا رضا ؟
همین که گفتم ! زود برگرد سنگر منتظر بی سیم باش ، هر لحظه ممکن حاجی دستوری بده .
سرش رو انداخت پایین و آروم حرکت کرد سمت سنگر !
دادم زدم : اگه بخواهی اینجوری بری تا شب هم نمیرسی !
بدون اینکه چیزی بگه یا حتی نگاهم کنه سرعتش رو بیشتر کرد و کمی بعد داخل سنگر شد .
مصطفی
اومد پیشم و گفت : مرد حسابی چرا نذاشتی بره پیش محمد ؟ حاجی که خودش گفت
تا غروب باید صبر کنیم ! به مصطفی نگاه کردم و گفتم :همین چند دقیقه پیش
خبر دادند که محمد شهید شده !
نمیدونم چی شد که یکدفعه مصطفی افتاد رو خاک و به سنگری که سلمان اونجا بود نگاه کرد و یکدفعه فریاد زد : محمد ! محمد !
نشستم پیشش و گفتم : مصطفی جان آروم تر ! الان سلمان صدات رو میشنوه ! آروم تر !
نگاهم کرد و خندید !
عصبانی شدم و گفتم : مصطفی چرا میخندی ؟
دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت :میدونی محمد و سلمان چه عهدی باهم بسته بودند !
سر تکان دادم و گفتم : نه!
همین طور که اشک از چشمهاش جاری میشد گفت : اونها با هم عهد بسته بودند تو یه روز شهید بشند !
گفتم : یعنی چی ؟
گفت : یعنی من مطمئن هستم که سلمان هم امروز شهید میشه !
از حرف مصطفی خندم گرفت ، بلند شدم و لباسهام رو تکون دادم !
گفتم : مصطفی پاشو دیگه ، خوب نیست بچه ها اینجوری ببیننت !
مصطفی گفت : چند شب پیش محمد خواب دیده بود که اون و سلمان شهید شدند !
بدون توجه به حرف مصطفی گفتم : من میرم پیش سلمان ! شاید بتونم یه جوری بهش بگم چه اتفاقی برا محمد افتاده !
مصطفی گفت : خودش امروز میفهمه !
می
خواستم فریاد بزنم که مصطفی بسته دیگه ! بیشتر از این نگو ! که نفهمیدم چی
شد که خودم رو پرت کردم زمین و دستهام رو ، رو سرم گذاشتم !
چند ثانیه بعد با صدای فریاد مصطفی به خودم اومدم !
مصطفی فریاد میزد : سلمان ! سلمان !
نگاهی به سنگر انداختم ! سنگر داشت میسوخت !