بخیلم اگه چنین آرزویی برات نکنم!
چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۴ ق.ظ
اردیبهشت بود که ماهی های حوض مردند . علی ماهی های مرده رو از حوض بیرون آورد و کنار باغچه گذاشت و بلند شد. گفتم: علی چرا گذاشتی اونجا ؟ بندازشون تو سطل زباله !
گفت: خانوم اسراف !
با تعجب گفتم: میخوای کبابشون کنم برای امشب که اسراف نباشه؟
خندید و گفت: ای بابا تو هم که فقط فکر خودمون هستی! خدا مخلوقات دیگه ای هم داره !
گفتم: کاش اون قدر که به فکر این گربه ها بودی یکم هم به من فکر میکردی!
علی شیر کنارحوض رو باز کرد تا وضو بگیره. حرفم رو تکرار کردم: میشه به من هم فکر کنی؟
علی گفت: خانومم جبهه رفتن معنیش این نیست که به تو فکر نمیکنم. به خدا اگه به تو فکر نمیکردم اصلا جبهه نمیرفتم!
گفتم: من نمیفهمم علی!
علی به سمت من اومد روی پله های ایوون نشست و گفت: اگه کشور نباشه تو هم نیستی ! من هم نیستم! هیچ کس نیست! باید کشور رو حفظ کنیم ! البته با تمام ارزشهای دینی و اسلامی ای که داره !
هنوز حرفی نزده بودم که صدای زنگ در اومد. علی اشاره کرد که تو برو خونه من در رو باز میکنم. من که چادر به سر نداشتم بی درنگ داخل خونه شدم و از گوشه ی پنجره به حیاط نگاه می کردم. آقا محمود دوست علی پشت در بود. با دیدن آقا محمود تمام وجودم پر از دلهره شد. آقا محمود تو سپاه کار میکرد و رفاقت با آقا محمود بود که علی رو هوایی رفتن به جبهه کرده بود. آقا محمود مرد خوب و نجیبی بود اما هروقت اون رو میدیدم احساس میکردم اومده علی رو از من جدا کنه! اومده علی رو از من بگیره!
با صدای یا الله یا الله علی ،فهمیدم که میخوان بیان داخل ! به اتاق رفتم و چادر سر کردم!
علی رو به آقا محمود کرد و گفت: تا مریم خانوم برای شما چایی بیاره من هم آماده میشم!
آقا محمود کنار پنجره روی زمین نشست. نزدیک شدم و گفتم : سلام ، خوش اومدید!
آقا محمود بلند شد و گفت: علیک سلام ، شرمنده به خدا من همیشه مزاحم شما هستم!
گفتم: مراحمید ، علی خیلی شما رو دوست داره ! و بدون اینکه منتظر عکس العملی از آقا محمود باشم به آشپزخونه رفتم. سینی چای رو درآوردم و دوتا چای تازه دم برای هردوشون ریختم. قندون رو داخل سینی چای میذاشتم که صدای علی رو شنیدم که به آقا محمود میگفت: شنیدم قراره به زودی یه عملیات بشه!
با شنیدن صدای عملیات سینی چای بی اختیار از دستم زمین افتاد. از شدت برخورد سینی روی کاشی های کف آشپزخونه و شکسته شدن استکان ها علی با عجله خودش رو به آشپزخونه رسوند و گفت: رو دستت که نریخت؟!
گفتم: علی واقعا داری میری؟
علی جارو رو برداشت و شروع به جمع کردن شیشه های شکسته و خورد شده استکان ها کرد و آرام گفت: رفیق خوب اونیه که برای دوستش آرزوی شهادت کنه ! خانوومم چرا تو که بهترین و صمیمی ترین رفیقم هستی شهادت رو برام آرزو نمیکنی؟!
اشک از چشمانم جاری شد و گفتم: بخیلم اگه چنین آرزویی برات نکنم...
گفت: خانوم اسراف !
با تعجب گفتم: میخوای کبابشون کنم برای امشب که اسراف نباشه؟
خندید و گفت: ای بابا تو هم که فقط فکر خودمون هستی! خدا مخلوقات دیگه ای هم داره !
گفتم: کاش اون قدر که به فکر این گربه ها بودی یکم هم به من فکر میکردی!
علی شیر کنارحوض رو باز کرد تا وضو بگیره. حرفم رو تکرار کردم: میشه به من هم فکر کنی؟
علی گفت: خانومم جبهه رفتن معنیش این نیست که به تو فکر نمیکنم. به خدا اگه به تو فکر نمیکردم اصلا جبهه نمیرفتم!
گفتم: من نمیفهمم علی!
علی به سمت من اومد روی پله های ایوون نشست و گفت: اگه کشور نباشه تو هم نیستی ! من هم نیستم! هیچ کس نیست! باید کشور رو حفظ کنیم ! البته با تمام ارزشهای دینی و اسلامی ای که داره !
هنوز حرفی نزده بودم که صدای زنگ در اومد. علی اشاره کرد که تو برو خونه من در رو باز میکنم. من که چادر به سر نداشتم بی درنگ داخل خونه شدم و از گوشه ی پنجره به حیاط نگاه می کردم. آقا محمود دوست علی پشت در بود. با دیدن آقا محمود تمام وجودم پر از دلهره شد. آقا محمود تو سپاه کار میکرد و رفاقت با آقا محمود بود که علی رو هوایی رفتن به جبهه کرده بود. آقا محمود مرد خوب و نجیبی بود اما هروقت اون رو میدیدم احساس میکردم اومده علی رو از من جدا کنه! اومده علی رو از من بگیره!
با صدای یا الله یا الله علی ،فهمیدم که میخوان بیان داخل ! به اتاق رفتم و چادر سر کردم!
علی رو به آقا محمود کرد و گفت: تا مریم خانوم برای شما چایی بیاره من هم آماده میشم!
آقا محمود کنار پنجره روی زمین نشست. نزدیک شدم و گفتم : سلام ، خوش اومدید!
آقا محمود بلند شد و گفت: علیک سلام ، شرمنده به خدا من همیشه مزاحم شما هستم!
گفتم: مراحمید ، علی خیلی شما رو دوست داره ! و بدون اینکه منتظر عکس العملی از آقا محمود باشم به آشپزخونه رفتم. سینی چای رو درآوردم و دوتا چای تازه دم برای هردوشون ریختم. قندون رو داخل سینی چای میذاشتم که صدای علی رو شنیدم که به آقا محمود میگفت: شنیدم قراره به زودی یه عملیات بشه!
با شنیدن صدای عملیات سینی چای بی اختیار از دستم زمین افتاد. از شدت برخورد سینی روی کاشی های کف آشپزخونه و شکسته شدن استکان ها علی با عجله خودش رو به آشپزخونه رسوند و گفت: رو دستت که نریخت؟!
گفتم: علی واقعا داری میری؟
علی جارو رو برداشت و شروع به جمع کردن شیشه های شکسته و خورد شده استکان ها کرد و آرام گفت: رفیق خوب اونیه که برای دوستش آرزوی شهادت کنه ! خانوومم چرا تو که بهترین و صمیمی ترین رفیقم هستی شهادت رو برام آرزو نمیکنی؟!
اشک از چشمانم جاری شد و گفتم: بخیلم اگه چنین آرزویی برات نکنم...
۹۵/۱۰/۲۹