هـشـتـــ8 ســال شـهــیــد

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۹۶، ۱۸:۵۳ - شهیده مدافعه حرم عمه ام زینب
    چه عالیی
  • ۱۴ بهمن ۹۵، ۱۸:۱۲ - الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
    زوروی شما کیه؟

دیده بان

پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۱۱ ب.ظ
هوا تاریک بود. من و مهدی بعد از ساعت ها دیده بانی سفره ی کوچکمان را باز کردیم تا شام بخوریم. در سفره ی کوچکمان چیزی نبود جز تکه ای نان خشک و دو عدد سیب زمینی آب پز.  یکی از سیب زمینی ها را برداشتم مهدی خندید و گفت : آقای دکتر کجاست ببینه تنها پسرش داره سیب زمینی آب پز اون هم در ابعاد کمی بزرگتر از گردو میخوره!

 سیب زمینی رو از وسط دو نیم کردم و گفتم: تا فردا شب همینجا هستیم ! حواست باشه سیب زمینی رو درسته قورت ندی!
خندید و گفت: من با این حجم که نمیتونم نصف سیب زمینی بخورم! بعدشم خیلی به فردات مطمئنیا !  شاید همین الان یه خمپاره درست خورد وسط همین سفره! اون وقت حیف نیست نصف زمینی حروم این خمپاره بشه؟!
از حرف مهدی خنده ام گرفت. از سر سفره بلند شدم و گفتم: میرم از پائین آب بیارم. مهدی گفت : تیکه ی سیب زمینیتو نمیخوری؟؟ حروم میشه هاا؟!
گفتم : بذار برم بیام اونم میخورم که خیالت راحت بشه! و از پله های برج دیده بانی پائین آمدم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که از شدت انفجار مهیبی به کنار پرت شدم. چند دقیقه ای بیهوش بودم و وقتی بهوش آمدم برج دیده بانی رو دیدم که در آتش میسوخت! صدای مهدی تو گوشم میپیچد که: شاید همین الان یه خمپاره درست خورد وسط همین سفره!
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۳۰
حدیث

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی