هـشـتـــ8 ســال شـهــیــد

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۹۶، ۱۸:۵۳ - شهیده مدافعه حرم عمه ام زینب
    چه عالیی
  • ۱۴ بهمن ۹۵، ۱۸:۱۲ - الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
    زوروی شما کیه؟

۴۶ مطلب با موضوع «نوشـــته هـــای مـــــــــــــن» ثبت شده است

شهادت آغاز خوشبختی است
خوشبختی ای که پایان ندارد
شهید که بشوی خوشبخت ابدی میشوی


خدایا ما را با شهادت خوشبخت کن



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۲۰:۲۴
حدیث


افتتاح گالری عکس وبلاگ


با آدرسی مستقل جهت بالا نرفتن حجم وبلاگ و لود آسان تصاویر


برای دسترسی به گالری عکس میتوانید روی گزینه ی گالری عکس که در قسمت هدر وبلاگ قرار دارد کلیک کنید


یا از آدرس زیر استفاده کنید


http://8salshahid-aks.blog.ir



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۱
حدیث




حرفی برای گفتن ندارم ...

فقط به این شهید نگاه کن...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۰
حدیث

از امروز کانال تلگرام هشت سال شهید افتتاح شد

دوستان می توانند برای دریافت مطالب وبلاگ و سایر مطالب مرتبط با شهدا به لینک زیر مراجعه کنند.


https://telegram.me/shaahide

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۲:۰۹
حدیث

شاید شما هم مثل من باشید و از دیدن تصاویر کشته ها در حوادث و جنگها فراری باشید و حس ناخوشایندی از دیدن تصاویر مرگ و درخون فرورفتند انسان ها داشته باشید. اما نمیدانم چه سر و رازی در شهید است که هرچه قدر به پیکر خونین شهید می نگرم نه تنها هیچ حس ناخوشایند و نامطلوبی ندارم بلکه آرامشی عجیب پیدا می کنم. به راستی که شهادت عین زیبایی است.





۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۱:۲۵
حدیث
در ایام نوجوانی دفتری داشتم که برچسب های شهدا را جمع آوری میکردم و در دفتر میچسباندم و زیر آن ها مطالبی در خصوص شهید و شهادت می نوشتم. عکسهایی از شهید همت ، شهید باکری ، شهید زین الدین و ...
جمع آوری تصاویر شهدا دغدغه ای شیرین و لذت بخش برایم بود... وقتی تصویری جدید از شهیدی پیدا می کردم قند در دلم آب می شد...

این روزها تصاویر شهدای مدافع حرم در فضای مجازی و اینترنت به وفور یافت می شود. آن قدر تصویر از آن ها منتشر شده است که آدمی احساس می کند در لحظه لحظه ی زندگی آن ها حضور داشته است.

امروز از خودم سوال کردم کدام یک را بیشتر دوست دارم؟ اینکه تصاویر شهدا به وفور در دسترسم باشد یا نه مثل گذشته در جستجوی تصاویر باشم؟
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۲:۵۵
حدیث
این روزها شاهد بازگشت پیکر شهدای مدافع حرم در گوشه گوشه کشور عزیزمان هستیم . اکثر این شهدا جوان هستند. جوانانی که در ایام جنگ تحمیلی در گهواره بودند یا کودک خردسالی بیش نبودند. شهدای مدافع حرم همان راهی را رفتند و می روند که شهدای دفاع از وطن رفتند. راه حق ، راه اسلام ، راه خدا و این راه همچنان ادامه دارد.

به راستی که هر شهیدی شهادت خود رو بیش از آنکه مدیون اخلاص و تقوای خود بداند باید شهادت خود را مدیون شهادت شهیدی قبل از خود بداند. اگر شهدای دفاع از وطن در هشت سال دفاع مقدس نبودند شاید این روزها شهید مدافع حرم نداشتیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۲:۳۷
حدیث
برای استجابت دعای اللهم الرزقنا شهادت

فاصله بگیر

از تمام

چیزهایی

که ؛ بین تو و خدایت

فاصله می اندازد

مگر می شود میان بنده و خدا فاصله ای نباشد و خدا دعای اللهم الرزقنا شهادت را اجابت نکند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۰:۴۱
حدیث



امروز با عکاسی ( آقای سجاد خیرخواه ) در صفحه لنزور آشنا شدم که عکسهای زیبایی در خصوص شهدا و راهیان نور داره. من که از دیدن عکسهای این عکاس واقعا لذت بردم به شما دوستان هم تماشای عکسهای زیبای ایشون رو پیشنهاد میکنم .

برای ورود به صفحه ی ایشون کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۵ ، ۱۰:۱۸
حدیث

داشتم میرفتم سمت خاکریز که دیدم سلمان از سنگر بیرون زده و داره سمت خاکریز میره ،  با عصبانیت فریاد زدم کجا ؟
نگاهی بهم انداخت و گفت : میرم پیش محمد !
کی به تو گفته بری پیش محمد ؟ زود برگرد تو سنگر !
آقا رضا تو رو خدا اجازه بدید ؟ آقا رضا ؟
همین که گفتم ! زود برگرد سنگر منتظر بی سیم باش ، هر لحظه ممکن حاجی دستوری بده .
سرش رو انداخت پایین و آروم حرکت کرد سمت سنگر !
دادم زدم : اگه بخواهی اینجوری بری تا شب هم نمیرسی !
بدون اینکه چیزی بگه یا حتی نگاهم کنه سرعتش رو بیشتر کرد و کمی بعد داخل سنگر شد .

مصطفی اومد پیشم و گفت : مرد حسابی چرا نذاشتی بره پیش محمد ؟ حاجی که خودش گفت تا غروب باید صبر کنیم ! به مصطفی نگاه کردم و گفتم :همین چند دقیقه پیش خبر دادند که محمد شهید شده !
 نمیدونم چی شد که یکدفعه مصطفی افتاد رو خاک و به سنگری که سلمان اونجا بود نگاه کرد و یکدفعه فریاد زد : محمد ! محمد !  
نشستم پیشش و گفتم : مصطفی جان آروم تر ! الان سلمان صدات رو میشنوه ! آروم تر !
 نگاهم کرد و خندید !
عصبانی شدم و گفتم : مصطفی چرا میخندی ؟
دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت :میدونی محمد و سلمان چه عهدی باهم بسته بودند !
سر تکان دادم و گفتم : نه!
همین طور که اشک از چشمهاش جاری میشد گفت : اونها با هم عهد بسته بودند تو یه روز شهید بشند !

گفتم : یعنی چی ؟
گفت : یعنی من مطمئن هستم که سلمان هم امروز شهید میشه !
از حرف مصطفی خندم گرفت ، بلند شدم و لباسهام رو تکون دادم !                                  
گفتم : مصطفی پاشو دیگه ، خوب نیست بچه ها اینجوری ببیننت !
مصطفی گفت  :  چند شب پیش محمد خواب دیده بود که اون و سلمان شهید شدند !
بدون توجه به حرف مصطفی گفتم : من میرم پیش سلمان ! شاید بتونم یه جوری بهش بگم چه اتفاقی برا محمد افتاده !
مصطفی گفت : خودش امروز میفهمه !
می خواستم فریاد بزنم که مصطفی بسته دیگه ! بیشتر از این نگو ! که نفهمیدم چی شد که خودم رو پرت کردم زمین و دستهام رو ، رو سرم گذاشتم !
چند ثانیه بعد با صدای فریاد مصطفی به خودم اومدم !
مصطفی فریاد میزد : سلمان ! سلمان !
نگاهی به سنگر انداختم ! سنگر داشت میسوخت !

                  

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۵ ، ۱۴:۵۷
حدیث