خوشبختی ای که پایان ندارد
شهید که بشوی خوشبخت ابدی میشوی
خدایا ما را با شهادت خوشبخت کن
خدایا ما را با شهادت خوشبخت کن
افتتاح گالری عکس وبلاگ
با آدرسی مستقل جهت بالا نرفتن حجم وبلاگ و لود آسان تصاویر
برای دسترسی به گالری عکس میتوانید روی گزینه ی گالری عکس که در قسمت هدر وبلاگ قرار دارد کلیک کنید
یا از آدرس زیر استفاده کنید
از امروز کانال تلگرام هشت سال شهید افتتاح شد
دوستان می توانند برای دریافت مطالب وبلاگ و سایر مطالب مرتبط با شهدا به لینک زیر مراجعه کنند.
شاید شما هم مثل من باشید و از دیدن تصاویر کشته ها در حوادث و جنگها فراری باشید و حس ناخوشایندی از دیدن تصاویر مرگ و درخون فرورفتند انسان ها داشته باشید. اما نمیدانم چه سر و رازی در شهید است که هرچه قدر به پیکر خونین شهید می نگرم نه تنها هیچ حس ناخوشایند و نامطلوبی ندارم بلکه آرامشی عجیب پیدا می کنم. به راستی که شهادت عین زیبایی است.
امروز با عکاسی ( آقای سجاد خیرخواه ) در صفحه لنزور آشنا شدم که عکسهای زیبایی در خصوص شهدا و راهیان نور داره. من که از دیدن عکسهای این عکاس واقعا لذت بردم به شما دوستان هم تماشای عکسهای زیبای ایشون رو پیشنهاد میکنم .
برای ورود به صفحه ی ایشون کلیک کنید.
داشتم میرفتم سمت خاکریز که دیدم سلمان از سنگر بیرون زده و داره سمت خاکریز میره ، با عصبانیت فریاد زدم کجا ؟
نگاهی بهم انداخت و گفت : میرم پیش محمد !
کی به تو گفته بری پیش محمد ؟ زود برگرد تو سنگر !
آقا رضا تو رو خدا اجازه بدید ؟ آقا رضا ؟
همین که گفتم ! زود برگرد سنگر منتظر بی سیم باش ، هر لحظه ممکن حاجی دستوری بده .
سرش رو انداخت پایین و آروم حرکت کرد سمت سنگر !
دادم زدم : اگه بخواهی اینجوری بری تا شب هم نمیرسی !
بدون اینکه چیزی بگه یا حتی نگاهم کنه سرعتش رو بیشتر کرد و کمی بعد داخل سنگر شد .
مصطفی
اومد پیشم و گفت : مرد حسابی چرا نذاشتی بره پیش محمد ؟ حاجی که خودش گفت
تا غروب باید صبر کنیم ! به مصطفی نگاه کردم و گفتم :همین چند دقیقه پیش
خبر دادند که محمد شهید شده !
نمیدونم چی شد که یکدفعه مصطفی افتاد رو خاک و به سنگری که سلمان اونجا بود نگاه کرد و یکدفعه فریاد زد : محمد ! محمد !
نشستم پیشش و گفتم : مصطفی جان آروم تر ! الان سلمان صدات رو میشنوه ! آروم تر !
نگاهم کرد و خندید !
عصبانی شدم و گفتم : مصطفی چرا میخندی ؟
دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت :میدونی محمد و سلمان چه عهدی باهم بسته بودند !
سر تکان دادم و گفتم : نه!
همین طور که اشک از چشمهاش جاری میشد گفت : اونها با هم عهد بسته بودند تو یه روز شهید بشند !
گفتم : یعنی چی ؟
گفت : یعنی من مطمئن هستم که سلمان هم امروز شهید میشه !
از حرف مصطفی خندم گرفت ، بلند شدم و لباسهام رو تکون دادم !
گفتم : مصطفی پاشو دیگه ، خوب نیست بچه ها اینجوری ببیننت !
مصطفی گفت : چند شب پیش محمد خواب دیده بود که اون و سلمان شهید شدند !
بدون توجه به حرف مصطفی گفتم : من میرم پیش سلمان ! شاید بتونم یه جوری بهش بگم چه اتفاقی برا محمد افتاده !
مصطفی گفت : خودش امروز میفهمه !
می
خواستم فریاد بزنم که مصطفی بسته دیگه ! بیشتر از این نگو ! که نفهمیدم چی
شد که خودم رو پرت کردم زمین و دستهام رو ، رو سرم گذاشتم !
چند ثانیه بعد با صدای فریاد مصطفی به خودم اومدم !
مصطفی فریاد میزد : سلمان ! سلمان !
نگاهی به سنگر انداختم ! سنگر داشت میسوخت !