هـشـتـــ8 ســال شـهــیــد

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۹۶، ۱۸:۵۳ - شهیده مدافعه حرم عمه ام زینب
    چه عالیی
  • ۱۴ بهمن ۹۵، ۱۸:۱۲ - الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
    زوروی شما کیه؟

۴۶ مطلب با موضوع «نوشـــته هـــای مـــــــــــــن» ثبت شده است

فرمانده :

خاکی ترین  بی آلایش ترین و فعال ترین نیروی حاضر در جبهه .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۱۱:۰۸
حدیث

عملیات:

نعمتی از جانب خداوند متعال برای دریافت مقام های باشکوه؛ شهید ، جانباز و رزمنده .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۲۳:۱۰
حدیث
اردیبهشت بود که ماهی های حوض مردند . علی ماهی های مرده رو از حوض بیرون آورد و کنار باغچه گذاشت و بلند شد. گفتم: علی چرا گذاشتی اونجا ؟ بندازشون تو سطل زباله !
گفت: خانوم اسراف !
با تعجب گفتم: میخوای کبابشون کنم برای امشب که اسراف نباشه؟
خندید و گفت: ای بابا تو هم که فقط فکر خودمون هستی! خدا مخلوقات دیگه ای هم داره !
گفتم: کاش اون قدر که به فکر این گربه ها بودی یکم هم به من فکر میکردی!
علی شیر کنارحوض رو باز کرد تا وضو بگیره. حرفم رو تکرار کردم: میشه به من هم فکر کنی؟
علی گفت: خانومم جبهه رفتن معنیش این نیست که به تو فکر نمیکنم. به خدا اگه به تو فکر نمیکردم اصلا جبهه نمیرفتم!
گفتم: من نمیفهمم علی!
علی به سمت من اومد روی پله های ایوون نشست و گفت: اگه کشور نباشه تو هم نیستی ! من هم نیستم! هیچ کس نیست! باید کشور رو حفظ کنیم ! البته با تمام ارزشهای دینی و اسلامی ای که داره !

هنوز حرفی نزده بودم که صدای زنگ در اومد. علی اشاره کرد که تو برو خونه من در رو باز میکنم. من که چادر به سر نداشتم بی درنگ داخل خونه شدم و از گوشه ی پنجره به حیاط نگاه می کردم. آقا محمود دوست علی پشت در بود. با دیدن آقا محمود تمام وجودم پر از دلهره شد. آقا محمود تو سپاه کار میکرد و رفاقت با آقا محمود بود که علی رو هوایی رفتن به جبهه کرده بود. آقا محمود مرد خوب و نجیبی بود اما هروقت اون رو میدیدم احساس میکردم اومده علی رو از من جدا کنه! اومده علی رو از من بگیره!

با صدای یا الله یا الله علی ،فهمیدم که میخوان بیان داخل ! به اتاق رفتم و چادر سر کردم!
علی رو به آقا محمود کرد و گفت: تا مریم خانوم برای شما چایی بیاره من هم آماده میشم!
آقا محمود کنار پنجره روی زمین نشست. نزدیک شدم و گفتم : سلام ، خوش اومدید!
آقا محمود بلند شد و گفت: علیک سلام ، شرمنده به خدا من همیشه مزاحم شما هستم!
گفتم: مراحمید ، علی خیلی شما رو دوست داره ! و بدون اینکه منتظر عکس العملی از آقا محمود باشم به آشپزخونه رفتم. سینی چای رو درآوردم و دوتا چای تازه دم برای هردوشون ریختم. قندون رو داخل سینی چای میذاشتم که صدای علی رو شنیدم که به آقا محمود میگفت: شنیدم قراره به زودی یه عملیات بشه!
با شنیدن صدای عملیات سینی چای بی اختیار از دستم زمین افتاد. از شدت برخورد سینی روی کاشی های کف آشپزخونه و شکسته شدن استکان ها علی با عجله خودش رو به آشپزخونه رسوند و گفت: رو دستت که نریخت؟!
گفتم: علی واقعا داری میری؟
علی جارو رو برداشت و شروع به جمع کردن شیشه های شکسته و خورد شده استکان ها کرد و آرام گفت: رفیق خوب اونیه که برای دوستش آرزوی شهادت کنه ! خانوومم چرا تو که بهترین و صمیمی ترین رفیقم هستی شهادت رو برام آرزو نمیکنی؟!

اشک از چشمانم جاری شد و گفتم: بخیلم اگه چنین آرزویی برات نکنم...
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۵ ، ۱۱:۰۴
حدیث
دفتر نقاشی را گذاشت روی زمین و مداد رنگی ها را دور تا دور دفتر پخش کرد و برای کشیدن نقاشی آماده شد.

مادر گفت : زهرا مامان چی میخوای بکشی ؟

زهرا بدون آنکه سر خود را بالا بیاورد و به مادر نگاه کند گفت : خانوم معلم گفته بهترین جایی که با پدرتون رفتید رو نقاشی بکشید.

مادر با شنیدن این حرف چشمانش پر از اشک شد. زهرا دو ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمده بود و طعم با پدر بودن را هیچ گاه نچشیده بود.

زهرا مداد رنگی صورتی را از روی زمین برداشت و شروع به کشیدن گل های ریز و درشت بسیاری کرد. مادر کنار زهرا نشست و درحالی که به گل ها نگاه می کرد گفت : چه گلهای قشنگی !

زهرا با خوشحالی گفت: آره مامان... گلهای بهشت از همه ی گل هایی که دیدم قشنگ تر بودند.

مادر با تعجب گفت: بهشت؟ مگه تو بهشت رفتی؟

زهرا گفت: آره دیشب بعد از اینکه خوابیدم با بابا رفتم بهشت...مامان خوش بحال بابا که همیشه تو بهشتِ


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۵ ، ۱۷:۵۶
حدیث

من آن سال ها نبودم

هیچ خاطره ای در ذهن ندارم

هیچ یعنی هیچ


بعضی خاطره ها به فراموشی میروند؛ اما پس از مدتی با بهانه ای دوباره زنده می شوند.

اما من و آن هایی که در سال های دفاع مقدس نبودیم هیچ خاطره ای از آن سال ها نداریم که حتی با بهانه ای زنده شوند. من و مایی که نبودیم فقط از آن ها که بودند می خواهیم آن روزها را برایمان روایت کنند. بگویند آنچه دیدند. این سرزمین راویان زیادی دارد که در آن سال ها بودند و ما نسل بعد از جنگ که آن سال ها نبودیم چشم انتظار روایت آن ها هستیم. روایتهایی که اگر به ما منتقل نشود به نسل های بعد هم منتقل نخواهد شد و این خطر بزرگی است.

کاش از پدران و برادرانمان که در روزهای دفاع مقدس بودند بخواهیم تا دیده هایشان را حکایت کنند تا ما هم به رسم ادب و احترام و وظیفه رشادت های خالصانه ی مردان خدا در آن سال ها را ثبت کنیم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۲۱:۰۲
حدیث
هشت را عدد مقدسی می دانم. هشت تعداد سال های دفاع از ارزشهای اسلامی و دینی است. هشت تعداد سال هایی است که ایران شهیدانی را تقدیم اسلام و انقلاب کرد. شهدایی که پس از گذشت سالیان نسبتا دور از آن روزهای هجوم دشمن هر از گاهی خبر بازگشت پیکر بی نام و نشانشان موسیقی گوش هایمان می شود. موسیقی ای که روحمان را تازه می کند و پرده های دنیازدگی را کنار میزند و دلمان را به نور ایمان و خدا روشن می کند.
هشت تعداد سال هایی است که جانبازان کثیری را متولد کرد که جهادشان همچنان ادامه دارد
...
هشت تعداد سال هایی است که رشادت مردان غیور و قهرمان این سرزمین را به تصویر کشید. مردانی که کانون گرم خانواده و لذتهای بیشماری را رها کردند تا از ارشهای اصیل اسلام دفاع کنند.

چقدر هشت عدد مقدسی است...

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۵۸
حدیث
گلزار شهدا :

بهشتی در همین دنیا که شهدا در آن به دیگر انسان ها فخر می فروشند فخری از جنس مقام والایی که در نزد خداوند متعال دارند.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۹
حدیث



مادر شهید گمنام که باشی به وقتهای کثیر دلتنگی،  کمد لباسهای فرزند را باز میکنی و با چشمانی پراشک به

لباسهای پاره ی تنت خیره میشوی...

مادر شهید گمنام که باشی ، خود را با درآغوش گرفتن لباس های او آرام میکنی ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۱
حدیث

سنگر : قصری زیبا و باشکوه که تمام افراد ساکن آن پادشاهانی با اخلاص و عابد و مومن هستند

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۷:۲۷
حدیث
چقدر امروز دوست داشتم سال ها پیش آیت الله هاشمی رفسنجانی شهید میشد

کااااااش شهید میشد


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۱۹:۲۰
حدیث